ساعت حول و حوش ۷ صبح ۲۴ مرداد ۶۹ بود که یک دفعه صدای مارش نظامی رادیو عراق از بلندگوهای اسارتگاه به صدا در آمد. هر بار که صدای مارش از بلندگوها پخش می شد می فهمیدیم که خبر مهمی در راه است. لحظاتی بعد که مارش قطع شد، گوینده ی رادیو شنوندگان را به شنیدن اطلاعیه ی مهمی در مورد ایران از طرف صدام در دقایقی بعد دعوت کرد.
ایها العراقیون! سَنُعطیکم بعد قلیل بیاناً مهماً من القیاده العام للقواه المسلحه …
ایها المواطنون الکرام…! سنعطیکم بعد قلیل بیاناً مهماً من القیاده العام لقواه المسلحه!!!! … پس از دقایقی بیانیه ی مهمی از سوی صدام حسین اعلام خواهد شد. بعضی ها کنجکاو شدند و خیلی ها هم بی اعتنا بودند. تا ساعت ۱۱ این روال ادامه داشت تا این که گوینده ی رادیو، پیام صدام را که در جواب نامه ی رئیس جمهور وقت ایران بود، خواند.
جناب آقای علیاکبر هاشمی رفسنجانی، رئیس جمهوری محترم اسلامی ایران، همانطوری که درخواست کرده بودید، تمام خواسته هایتان را اجابت می کنیم. پذیرفتن قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر، عقبنشینی نیروهای عراقی از اراضی اشغال شده ایران و آزادی اسیران ایرانی. جمله ی آخر را که گفت از فرط خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم. به یکباره داد و فریادمان بالارفت. اگر چه باورش سخت بود و از این وعده ها زیاد شنیده بودیم ولی دلمان گواهی می داد روزی که سال ها انتظارش را می کشیدیم فرارسیده است و به ایران عزیز برخواهیم گشت. نمی دانستیم بخندیم یا گریه کنیم. بعد از آن دیگر خواب به چشمانمان نمی رفت. خوب یادم هست، یکی از بچه ها از شدت هیجان بدنش به لرزه درآمده بود و حتی با خوردن چند عدد قرص والیوم ۱۰ میلی گرمی نیز خوابش نمی برد.
اما به دلیل این که ما از قبل تجربه ی وعده ی آزادی از سوی عراقی ها را داشتیم و این امر باعث تعطیلی کلاس هایمان در آن سال شده بود، پیش آقای ولی درّی رفتیم که معلم قرآن و نهج البلاغه ی ما در آسایشگاه بود و از ایشان خواستیم، تا زمانی که ما را از این اردوگاه نبرده اند کلاس ها را تعطیل نکنیم. او هم پذیرفت و تا زمان آزادی کلاس ها و سایر برنامه های تکراری روزمره را تا حدودی برگزار کردیم روز جمعه ۲۶ مرداد فرا رسید و با شنیدن آزادی اولین گروه از اسرا همه غرق در شادی شدیم و اشک شوق در چشمانمان حلقه زد. صدای صلوات بچه ها هم فضای آسایشگاه را پر کرده بود.
تبادل اسرا از اردوگاه های موصل که قدیمی تر بودند شروع شد و ما پنجمین اردوگاه بودیم که تبادل انجام گرفت. آن روز از صلیب سرخ آمدند و ضمن نوشتن اسامی، از تک تک مان سئوال کردند که آیا تمایل دارید به ایران برگردید یا این که می خواهید به کشور دیگری بروید؟ و در فرم هایی که تهیه کرده بودند از ما امضاء گرفتند و ما هم در جوابشان گفتیم: ما می میریم برای ایران چرا که دل های ما تنها به شوق ایران عزیز می تپید. عراقی ها که اخلاق و رفتارشان نسبت به ما کمی فرق کرده بود، آسایشگاه به آسایشگاه افراد را صدا می زدند و در حضور صلیب سرخی ها لباس های جدید و آستین کوتاه خاکی رنگ تحویلمان می دادند.
فردا نوبت آزادی ما بود بعضی از افراد مانند شب های قبل به عبادت و راز و نیاز شبانه مشغول بودند و عده ای نیز مشغول جمع کردن وسایل شخصی خود بودند و
خلاصه هرکس به کاری مشغول بود و به اشتیاق فردا خواب به چشم کسی نمی رفت.
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان