انتقال آیت الله هاشمی رفسنجانی به زندان اوین در سال 1350 و بازجویی ساواک
تاریخ : 0/9/1350
به فاصله کوتاهی مرا منتقل کردند به زندان اوین. فصل زمستان بود و بارش برف. هنوز این بندهای جدید در اوین ساخته نشده بود. صدای انفجار و کندنِ کوهها دایم شنیده میشد. ما را بردند همان زندانِ قدیمی اوین. جای بدی نبود، یک باغ باصفا که وسطِ آن سالنی بود با چند سلول. بالا هم چند سلول. اول آوردند پایین، بعد بردند بالا. سلول اول بهتر بود.²
در موقع ورود، برخورد عجیبی کردند. به من چای تعارف کردند؛ من نخوردم؛ با توسل به زور چای را به حلق من ریختند. این اقدام هیچ توجیهی برای من نداشت. احتمال دادم که به این وسیله مرا مسموم کرده باشند. آنچه این احتمال را تقویت میکرد این بود که تغییراتی در وضع مثانه پیش آمده بود و ادرارِ پی در پی که شاید بیشتر مربوط به تفاوت سطح و هوای آنجا بود. به هر حال در آن لحظات تقریبآ مطمئن شده بودم که مسموم شدهام. در میان سالن با صدای بلند خودم را معرفی کردم و گفتم مرا مسموم کردهاند و گویا چند روزی شایع شده بود که مرا در زندان مسموم کردهاند.
بازجویی را منوچهری شروع کرد، با ارعاب، تهدید و اهانت که: «میزنیم، با عمامهات تو را میبندیم به درخت ... .» اولین بار بود که لباس ما را میگرفتند، و چشم را میبستند. کتک هم میزدند، نه به سختیِ زندان سال 43. در حدّ لگد و سیلی. حسینی، شکنجهگرِ معروف، هم چنگ و دندان نشان میداد.
جزییات سئوالهای آن بازجویی را دقیق به یاد ندارم. اجمالا ابتدا مسألـه نامه را رو نمیکردند؛ سرانجام ناگزیر نامه را رو کردند. توجیه من این بود که عدهای از بچه مسلمانها دستگیر شده بودند و من از ماهیت آنها و عمق کارشان خبر نداشتم و تلاش این بوده که کسی بیجهت اعدام نشود. در نامه هم جزییاتی بود که روشن میکرد که من در متن آن جریان نیستم. مثلا بچههای احمدزاده را با اینها (مجاهدین) مخلوط میکردیم. برای آنها روشن بود که این دو جریان است. سندهای شماره 686 و 687
از کسانی که در آن زندان بودند، پدرِ علیرضا زمردیان بود، در سلولی نزدیکِ سلول من. آدمِ باروحیهای بود، خیلی هم عبادت میکرد. افراد دیگری هم بودند که حالا جزییاتِ مسائل، نام افراد و مطالبی را که در رفت و آمدها به صورتی مبادله میشد دقیق به خاطر نمیآورم. از آنجا که تمام مدتِ این زندان را در انفرادی بودم، طبعآ مطالبی از این دست زیاد نیست. در یکی از سلولها این شعر به دیوار نوشته شده بود که برایم خیلی خوشآیند و دلنشین بود :
هرشب ستارهای بهزمین میکشند و باز این آسمان غمزده، غرق ستارههاست
منبع: کتاب هاشمی رفسنجانی، دوران مبارزه، زیر نظر محسن هاشمی، دفتر نشر معارف انقلاب