در جامعهی روحانیت مبارز، شهید مظلوم آیت الله بهشتی کارها را تقسیم کردهبودند. کار تهیه و پخش نوار را خود شهید بهشتی بر عهده داشتند . تهیهی متن اعلامیه را به عهدهی آقای هاشمی رفسنجانی گذاشته بودند و تکثیر و پخش نوارها بر عهدهی عدهای دیگر مثل آقای موسوی خوئینیها بود . کار توزیع اعلامیه بر عهدهی شهید شاهآبادی و بنده و چند نفر دیگر بود . آقای شاهآبادی فولکس واگنی داشتند و با آن، اعلامیهها را برای ما میآوردند. شبهای حکومت نظامی تا صدای فولکس جلوی در حیاط شنیده میشد، بچهها میفهمیدند که آقای شاهآبادی است. در تاریکی شب بلند میشدیم و در را باز میکردیم. آقای شاهآبادی گونی را داخل حیاط میانداختند و بدون معطلی میرفتند. از آنجا به بعد کار بر عهدهی ما بود و ما میدانستیم چه کار باید بکنیم. در تهران و شهرستانها، در بازار و این طرف و آن طرف عناصری داشتیم که نوارها و اعلامیهها را پخش میکردند .
دو کلمه همصحبتی با هاشمی در بهداری، دو ساعت تنبیه انضباطی
در زندان اوین هرگاه که ما را برای ملاقات میبردند، چون دستهایمان را با دستبند به هم قفل کردهبودند، هردوی ما را با هم میبردند. یک روز در برگشت، آقای کروبی را دیدم. با ایشان سلام و علیک کردیم و به جرم همان سلام و علیک، آقای کروبی را مجدداً به سلول انفرادی بردند. یک روز هم من مریض شدم و به درمانگاه اعزام شدم. در درمانگاه آقای هاشمی رفسنجانی را دیدم و سلام و احوالپرسی کردیم. هم چنین آقای هاشمی از من پرسید: «چه مدت اینجا هستید؟» جواب ایشان را دادم و ابراز خوشحالی کردم از اینکه زیارتشان کردم. صحبت ما همین قدر بیشتر طول نکشید. ولی به واسطهی همین سلام و احوالپرسی ساده ما را تنبیه کردند. من و آقای هاشمی را به مدت دو ساعت رو به دیوار نگه داشتند و اجازهی نشستن به ما ندادند. به ما گفتند : « پسرخالهی هم دیگر هستید یا اینجا خانهی خالهتان است که این جوری با هم حرف میزنید؟» در مدت کوتاهی که ما در زندان اوین بودیم انواع شکنجههای روحی و جسمی را تحمل کردیم .
خواب عجیب در زندان، برانکاردی که هاشمی، بهشتی و دیگران سر آن را گرفتهبودند
بعد از زیارت عاشورا خوابیدم. من در خواب رویای بسیار غریبی دیدم. در خواب دیدم در مسجد اعظم قم و اطراف آن هستیم. بیمار بسیار عزیزی که حتی عزیزتر از امام بود، روی دست ما بود. حال آن بیمار آن قدر وخیم و خطرناک بود که رو به موت بود. تمام همّ و غم ما این بود که این بیمار را از خطر مرگ نجات دهیم. اما به هر بیمارستانی، به هر خانهای یا مسافرخانهای میبردیم، راه نمیدادند. به هر جمعیتی میسپردیم، رهایش میکردند. تعداد اندکی از طلبهها و شاگردان حضرت امام از جمله آقای طاهری خرمآبادی، هاشمیرفسنجانی، شهید آیتالله بهشتی سر برانکارد را گرفته بودیم و این سو و آن سو میرفتیم. در آخر سر درمانده شدهبودیم. گفتیم به امام حسین(ع) متوسل شویم. بیرون مسجد اعظم، بیمار را رو به طرف کربلای امام حسین(ع ) گذاشتیم و از ته دل فریاد کردیم یا اباعبدالله. درست جنوب غرب مسجد اعظم گلهای قشنگی کاشتهبودند. یک مرتبه دیدم حضرت امام حسین(ع) وسط این گلها ایستادهاند. لباس بسیار فاخری که شبیه لباس خدام امام رضا(ع) بود به تن آن حضرت بود. حضرت عمامهی سبزی بر سرشان گذاشتهبودند که سبزی آن چشم را خیره میکرد. ما در حالی که به حضرت نزدیک میشدیم مرتباً صدا میزدیم یا اباعبدالله. با هر بار صدا زدن ما، امام حسین(ع) لبخندی میزدند .
فقط «هاشمی» می توانست مردم را در تحصن دانشگاه قانع کند
در طول تحصن در دانشگاه، شبها آقای طالقانی و بهشتی سخنرانی میکردند. خاطرات زیادی از آن روزها دارم. ولی خاطرهای که هرگز از یادم نمیرود این است که روزی، از جنوب شهر مردم زیادی آمده بودند و چیزی مانند طبق روی سرشان گذاشتهبودند که یک شیء سوختهای در آن بود و داد و فریاد میزدند: «رهبران! رهبران! ما را مسلح کنید». در داخل طبق، شهید مظلومی قرار داشت که عوامل جلاد رژیم آن را سوزانده بودند. مردم شور و التهاب و احساسات شدیدی نشان میدادند و به هیچ بهایی آرام نمیگرفتند. همه جای شهر بگیر و ببند بود و هرکسی که گیر عوامل رژیم میافتاد، سرنوشتی مثل این شهید مظلوم پیدا میکرد. آقای هاشمی تشریف آوردند و با متانت و هوشیاری بینظیری مردم را راضی کردند که جنازه را به بهشت زهرا برده و دفن کنند و در خیابانها شلوغ نکنند. آقای هاشمی با صراحت به مردم گفتند: «بگذارید ما کارمان را بکنیم. تقریباً داریم به نتیجهی قطعی میرسیم. شما کار را خراب نکنید». با این صحبتهای آقای هاشمی مردم راضی شدند و آرام گرفتند.
منبع: خاطرات حجتالاسلاموالمسلمین سید محسن موسویفرد (کاشانی)، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، سال ۱۳۸۷