بزرگ بود
و از اهالی ِامروز بود
وباتمام افق های باز نسبت داشت
ولحنِ آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش
به شکل ِحزنِ پریشان ِواقعیت بود
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد،،،،، برای ما یک شب
سجود ِسبز ِمحبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفهء سطح ِخاک دست کشیدیم
و مثل لهجه ی یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت
ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان ِپریشانی تلفظ درها
برای خوردن ِیک سیب
چقدر تنها ماندیم