به عادت هر روز صبح بشقابی برایش روی میز صبحانه گذاشتم. نگاهش کردم. آشیخ اکبرآقا چهرهاش امروز از همیشه نورانیتر بود.
ناگهان این بیت شعر را بی اختیار زمزمه کردم:
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
آسوده بخواب مرد بزرگوار...