در مورد عاشورا و محرم خیلی حرف برای گفتن است. البته خیلیها میگویند. خطبا، وعاظ، نویسندگان و مداحان خیلی از این قطعه مهم تاریخی صحبت میکنند و مستمعان ما هم اطلاعات فراوانی دارند، به خاطر اینــکه در همه زمینهها بحث میشود. بنده هم مطالبـی مطرح و سعی میکنم یک بحث تحلیلی را ارائه کنم. البته فکر نمیکنم برای شما نو باشد، ولی سعی میکنم مطالب متناسب با روز را در آن بگنجانم.
حقیقتاً واقعه عاشورا و آثاری که تاکنون از آن دیدهایم و سوابقی که از آن میدانیم، معجزه تاریخ است. اگرچه تحلیل مادی آن ممکن است، ولی حتماً باید با کمک مسائل عینی و الهی بتوانیم این بحث مهم را جمعبندی کنیم. این حادثه بعد از 1400 ســال امروز نوتــر از روز حدوثش است و پیشبینی میشود همیشه اینگونه باشد. چون مسائلی که عوامل و انگیزههای قیام اباعبدالله (ع) بود، بهگونهای است که همیشه در دنیا رهرو لازم را دارد که این راه را برود و همیشه انسانهایی پیدا میشوند که راهنماییهایی را که امام فرمودهاند، بنویسند.
در مسئله عاشورا مسائل طبیعی دیده میشود؛ یعنی یک رویداد طبیعی تاریخی است. میتوان آن رویداد را تفسیر و توضیح داد و هم مسائل غیرطبیعی یعنی تدبیر الهی در آن دیده میشود. به هردو بخش اشاره میکنم. در اشاراتی که خواهم کرد، اصل قیام اباعبدالله (ع) را با همه پیرایههایی که دارد، میگویم.
اطلاعاتی که از شهادت ایشان در بین خواص بود، ازلحاظ منطقی یک حرکت سیاسی، اجتماعی، دینی، عقلانی و قابلقبول برای یک نفر محقق است که میخواهد ببیند این حرکت درست بود یا نه. اگر اساس این برنامه بر تدبیر الهی باشد و طراحی آن از آسمان باشد، یکجور است و اگر بهطور طبیعی است، اما کمک آسمانی را هم دارد، جور دیگر است.
بیشتر مسائلی که میتوانیم روی آن تکیه کنیم، مسائل طبیعی و معمولی است؛ یعنی شما شرایط زمان اباعبدالله (ع) را در نظر بگیرید. بعد از گذشتن 50 سال از رحلت پیامبر اکرم (ص) کار اسلام بهجایی رسیده بود که حکومت بهصورت موروثی نصیب فردی مثل یزید میشود که بد تراز آن نمیتوان پیدا کرد. این چه سرنوشتی است که نصیب اسلام و مسلمانان شده است؟! یزید را همه میشناسند. از بس در مذمت او تاریخ نوشته است، همه میدانند و دیگر لازم نیست که بحث کنیم.
تعبیر حضرت اباعبدالله (ع) گویاترین است که فرمود: «اگر امت اسلامی گرفتار حاکمی مثل یزید شود، باید با اسلام وداع کرد». همه مطلب همین است؛ یعنی پیغمبر (ص)، علی (ع) و سایر بزرگان اسلام با زحماتی که کشیدند، کار به عظمت و پیروزی اسلام رسید. امّا با کاری که معاویه کرد و خلافت را موروثی کرد و آن هم با آن شکل خاص و با این فرد خاص، دیگر امیدی برای کسی باقی نمیماند.
هم حرف اباعبدالله (ع) همین است و هم عمل حضرت اباعبدالله (ع) برای تفهیم این موضوع است. تا آخر میبینیم که دارد همین را پیگیری میکند که این اتفاق نیفتد و موفق هم بوده است. هم یزید را از پای درآورد و هم بنیامیه (1) را در تاریخ منهدم کرد. گرچه مدتی ماندند، ولی منهدم شدند و آن تفکر بهطورکلی از جامعه رفت و راهی باز کرد که بعدها انسانهای دوستدار حق در مقابل حکومتهای مستبد بتوانند راه خودشان را پیدا کنند.
اباعبدالله (ع) محبوبترین و عزیزترین شخصیت آن روز دنیای اسلام بود. علاوه بر منصب واقعی امامت که خداوند به او اعطا کرده بود، ازلحاظ شخصیتی هم شخصیت مبرّز، محبوب، شجاع و صریح در جامعه اسلامی شناخته میشد.
مهمترین مسئله برای دنیای اسلام پیش آمده و آن تحمیل یزید بر امت اسلامی بود. اباعبدالله (ع) چه کند؟ بهطور طبیعی عرض میکنم، اگر ایشان دستورات غیبی هم نداشت و حتی اگر زمان خود ما بود، چه میکرد؟ شخصیتی مثل امام حسین (ع) با آن موقعیت و این خطری که برای اسلام پیش آمد، چهکار میکرد؟ جز اینکه از بیعت امتناع کند و با یزید بیعت نکند؟ حتّی اگر این بیعت نکردن منجر به درگیری شد. درگیری را به هر قیمتی بپذیرد. فکر میکنم این چیزی نیست که منطق و حکمت پذیرد. باید اینگونه میشد. اگر دیگران نیامدند، خطا کردند. اگر همراهی نکردند، خطا کردند. اباعبدالله (ع) وظیفه خود را انجام دادند. استدلالهایشان هم همین است.
از لحظهای که بیعت یزید مطرح میشود، مخالفت میکنند. البته ایشان قبل از آن به حکومت معاویه اعتراض داشت. حتی معاهده صلحی را که بین امام حسن (ع) و معاویه شد، امضا نکرد و تا آخر هم معترض بود. ضمن اینکه میدانست کار امام حسن (ع) حق است و تسلیم امام حسن (ع) بود؛ اما ضرورتی نداشت که ایشان هم امضا کند. بعد از شهادت امام حسن (ع) و در زمان امامت خود هم معترض باقی ماندند و آنها را به رسمیت نمیشناختند.
این بار از ایشان بیعت میخواستند و ایشان بیعت نکرد. نمیتوانستند در مدینه بمانند. به مکه رفتند. در مکه هم نمیتوانستند بمانند. باید برنامه خود را اجرا کنند. بهطور طبیعی هم جای مناسب حرکت سیاسی امام کوفه بود. چون اکثر مردم کوفه از مهرومومها قبل شیعه، دوستدار اهلبیت و اصحاب پدر و برادرشان بودند. گرچه بیوفاییهایی نسبت به آنها کردند، ولی باز از مردم دیگر شهرهای دنیای اسلام بهتر بودند. خاصیت مردم کوفه ولایتپذیری بود، اما وفادار عمیقی نبودند. در بین آنها آدمهای حسابی هم فراوان بود، اما ولایت مداری توده مردم سطحی بود. آنها از امام حسین (ع) دعوت کردند. ایشان بعدازاینکه آنها را امتحان کرد و مسلم را فرستاد، حرکت که طبیعی است. مسلم نظر داد و پیشنهاد کرد که ایشان بیایند و شرایط آماده است.
اما صاحبنظران که ابعاد سیاسی مسئله را میدانستند، اعتراض داشتند. مردم و بزرگان کوفه را میشناختند و میدانستند که با علی (ع) نساختند، با امام حسن (ع) نساختند و وفا نکردند. اینجا هم تاریخ تکرار میشود. یا کسانی که میدانستند عواقب زندگی اباعبدالله (ع) به کجا میرسد - این را در آن بخش غیبی و در مسئله طراحی الهی عرض میکنم. -با امام حسین (ع) مباحثه و مشاجره میکردند، ولی امام حسین (ع) بهطور طبیعی عمل کردند. شهری با امضاهای زیاد از ایشان دعوت کرد. نمایندهای را پذیرفته و منتظرند تا ایشان بیاید.
چنین حرکتی دو حالت دارد: یا در مبارزه پیروز میشوند و حکومت یزید را به زمین میزنند که یک پیروزی ظاهری و باطنی است. یا پیروز نمیشوند و شکست میخورند و شهید میشوند و هر مصیبتی را تحمل میکنند. آیا اباعبدالله (ع) این فرض را باید میپذیرفت؟ آیا وجود و حیات ایشان حتی با حکومت یزید بهتر بود؟ یا همینجوری که کردند و قربانی دادند و قربانی شدند، بهتر بود؟ خیلی آسان میتوان استدلال کرد که دومی بهتر بود.
فرض کنید 10 تا 20 سال دیگر عمر طبیعی میکردند و حکومت بنی امیه هم دوام داشت. چه میخواستند بکنند؟ حرفهایی که خودشان زدند، پدرشان زدند، جدشان زدند و فرزندانشان هم همین را تکرار میکردند و یا افرادی را تربیت میکردند. وجودشان بالاخره مثل آفتابی بخشی از کشور را روشن میکرد، اما محاصره اباعبدالله (ع) کافی بود.
طراحی الهی در حرکت اول و ظاهری درست بود. مردم را هدف میگیرند که با ایشان بیایند و حکومت مردمی و اسلامی تشکیل بدهند و با قدرت اسلام، مردم دنیای اسلام را اصلاح کنند. اگر نشد چه؟ اگر نشد، همین راهی که امام (ع) حسین انتخاب کرد و آن، این بود که با برنامهای که اجرا کرد، قلوب مردم را - نه در آن زمان -تا همیشه تاریخ تصرّف و جذب کند. اگر این فرض را در تحلیل حرکت نظامی و سیاسی اباعبدالله (ع) بپذیریم، هیچ جای آن غیرمنطقی نیست. با برنامه درست، میدانست این قلوب جذب میشوند و میدانست نفرتها را بهطرف شیاطین بنی امیه و هر حکومت ظالم دیگری روان خواهد کرد.
از آن لحظه اول تا آخر میبینید که در مقاطع مختلف اباعبدالله (ع) هر دو حالت را مطرح میکنند. هم احتمال پیروزی و هم احتمال شهادت را میگویند. همراهانشان که خیلیها به امید پیروزی میآمدند، بهتدریج ریزش میکنند که تا شب عاشورا تعداد کمی میمانند. شاید شب عاشورا هم بعضیها رفته باشند و تا آخرین لحظه ریزش کردند. ولی آنهایی که باید بمانند، خالص بودند.
اگر فرض کنیم که تدبیر الهی بود، همانهایی که میبایست شهید میشدند، ماندند و آنهایی که میبایست اسیر شوند، بودند و همان اتفاقات افتاد.
اگر بگوییم خداوند قضیه را به روال طبیعی خود واگذار کرد، بهطور طبیعی مقاومترها تا آخر ایستادند و اینجور شد که شد. باید بگوییم که حقیقتاً حرکت پیروزی است. حتی این دومی بهتر از اولی است. همین اتفاقی که با برنامه جنگ روانی و جنگ سرد و جنگ اعصاب و یا به میدان رفتن با سیل اشک به جای سیل خون اجرا کرد، یک مبارزه طولانی و ابدی است که در وصایا به حضرت سجاد (ع) میفرمایند: «ای پسرم! خون من بعد از شهادتم میجوشد و این جوشیدن متوقف نمیشود تا زمانیکه حجت ما قیام کند و انتقام این خون را از همه ستمگران تاریخ بگیرد.» این تعبیر اباعبدالله (ع) نقل به مضمون است؛ یعنی اینقدر صریح ارزش این کار را توضیح میدهند.
مسئلهای که اینجا واقعاً باید روی آن تکیه کنیم، بعد معنوی و الهی قضیه است که ادلّهاش فراوان است. وقتیکه اباعبدالله (ع) به دنیا میآید، جبرئیل برای تهنیت از جانب خدا به زمین میآید. تعبیری دارد که یک شاعر خوشذوق اسلامی میگوید: «یا رسولالله! خداوند آنچنان فرزندی به شما داده که نمیدانیم تهنیت بگوییم یا تسلیم بگوییم.» معلوم است که چیست.
در یک جلسهای که جبرییل آمد، اُم سلمه هم حضور داشت و امام حسین (ع) هم در آنجا هست. امام حسین (ع) در دامان ام سلمه نشسته و بیتابی میکند که خودش را به دامان پیغمبر (ص) برساند کهام سلمه با دستور پیامبر (ص) اباعبدالله (ع) را آزاد میکند و بچه خودش را به پیغمبر (ص) میرساند. جبرئیل در همانجا میگوید: «من به منظرهای در کربلا نگاه میکنم که این فرزند شما قطعهقطعه شده است و میخواهید آنجا را ببینید؟» بالش را باز میکند و زمین هموار میشود و آن نقطه مثل نقطهای که در دوربین عکاسی روی آن زوم میشود، زوم میشود و همانجا را میبینند؛ یعنی منظرهای که بعد از شهادت به وجود میآید.
این چیزی است که اباعبدالله (ع) میدانست. پیغمبر (ص) هم میدانست. در همان روزهایی که اباعبدالله (ع) میخواهد حرکت کند، برادرزادهاش بنام محمد بن عمر – عمر یکی از برادران حضرت اباعبدالله (ع) است- خدمت عمو عرض میکند: «من چیزی از عمویم امام حسن (ع) درباره آینده شما شنیدهام. اجازه میدهید عرض کنم؟» امام میفرماید: «بگو». میخواهد بگوید که گریه گلویش را میگیرد و نمیتواند حرفش را تمام کند. امام میفرماید: «کشته میشوم؟» میگوید: «بله شما هم شنیدید؟»
امام حسین (ع) میفرماید: «من از پدرم و برادرم شنیدم. خود هم همهچیز را میدانم. در سفری که به جنگ صفین میرفتیم، در رکاب پدرم از کوفه حرکت کردیم و به کربلا رسیدیم. آنجا پدرم گفت: «اینجا جای کشتار فرزندان من است» و همهچیز را برایم توضیح داد.»
امسلمه کسی بود که مخالف بود حضرت اباعبدالله (ع) به این قصد از مدینه حرکت کند. البته بهصورت ظاهر هنوز امیدوار بود که آنچه باید اتفاق بیفتد، در آیندهای دور اتفاق بیفتد. خدمت اباعبدالله (ع) آمد و شنیدهها و دیدههای خود را دوباره به یاد اباعبدالله (ع) آورد. امام حسین (ع) فرمود: «فکر میکنید من اینها را نمیدانم؟!» ام سلمه تربتی را آورد که پیغمبر (ص) یا جبرییل به او داد و فرمود: «میخواهی کربلا را ببینی؟» عرض کرد: چرا نخواهم ببینم؟ امسلمه طاقت نیاورد منظره قتلگاه را ببیند. وقتی اباعبدالله (ع) میخواست خداحافظی کند، گفت: «این تربت را در شیشهای بگذار. هر وقت دیدی تبدیل به خون شد، مطمئن باش که من رفتهام.»
امسلمه میگوید: «چند روزی که از سفر اباعبدالله (ع) گذشت، در روز چند بار سراغ این شیشه میرفتم و همیشه دلم میتپید که خدایا من بجای تربت خون ببینم. یک روز عصر وقتی وارد شدم، دیدم از شیشه خون بیرون میآید. آتش گرفتم، ولی مصلحت ندیدم خبر را اعلام کنم تا خبر بهطور رسمی به مدینه رسید.»
آنقدر در تاریخ تکرار گفته و نوشته شد و بزرگان گفتهاند که نمیتوان منکر شد. میگویند اباعبدالله (ع) به اصحابش فرمود: «آنهایی که حاضرند خون قلبشان را در راه ما بریزند و در راه هدف ما کشته شوند، بیایند.» در مسیر کربلا در منزلی به نام ثعلبیه لحظهای در حضور علیاکبر خوابشان گرفت و سرشان را بلند کردند و فرمودند «انالله وانا الیه راجعون». علیاکبر به فراست فهمید و فرمود: «چه شده بابا؟ حادثهای پیشآمده؟» فرمودند: «این لحظه، لحظهای است که خوابها از انسانهای صالح درست درمیآید و من بهمحض اینکه چشمم گرم شد، در جلوی خودم سواری را دیدم که میگفت این کاروان میرود و مرگ با سرعت آنها را بهسوی بهشت میکشاند.» علیاکبر خم به ابرو نیاورد، ولی فرمود: «مگر ما بر حق نیستیم؟» حضرت فرمود: «چرا، برحق هستیم.»
مهمترین صحنه را در شب عاشورا میبینیم که امام حسین (ع) آخرین اتمامحجت را میکند. اصحابشان را جمع میکنند. راوی این سخنان امام سجاد (ع) است. ایشان مریض بودند. گویا پشت خیمه در گوشهای بودند و صداها را میشنیدند. بیشتر مطالب آن جلسه را از گفتههای امام سجاد (ع) آوردهاند. جوانتر از حضرت علیاکبر، حضرت قاسم است که آن جمله معروف را به عمویش میگوید و عمویش او را تحسین میکند. این جمعیت و این گروه، مرگ در راه خدا را «احلا من العسل» میداند. اصحاب کربلا این مرگ را انتخاب کردند.
پیروزی اباعبدالله (ع) از همان صحنه عاشورا شروع شد و تا امروز ادامه دارد. قطعاً در آینده از این بیشتر خواهد درخشید. هرقدر مردم آگاهتر شوند، به کثافت ظلم، ستم و خودخواهیها بیشتر پی میبرند و به قداست مبارزه در راه حق و فداکاری و ایثار برای نجات حق و نجات مردم میرسند و قدرش را بیشتر میدانند. سربازان اباعبدالله (ع) بیشتر میشوند. اباعبدالله (ع) آنچنان در تاریخ سربازگیری کرد که هر روز هزاران سرباز جدید به این جمعیت میپیوندد و هرجا پرچمی بلند شود، اگر اسم امام حسین (ع) را هم نبرد، ولی در راه حق و عدالت باشد، پرچم امام حسین (ع) است.
امام حسین (ع) برای به زمین زدن دیو ستم قیام کرد و تا این دیو آخرین نفسش را بکشد و دنیا را از شر خود خالی کند، این حرکت ادامه دارد.
سخنرانی در خطبه های نماز جمعه تهران، 6/ 11/ 1385