حدیث دیگران

شعر: آب

دیدار عمومی با مردم شهر لامرود در سفر استانی

  • چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۷۵

 

ای دل به خبر باش که دلدار رسیده است

و از باغ افق کوکب اقبال دمیده است

دلچسب چو این مژده و فرخنده چو این روز

تا حال نو دیده است و کسی و نوشیده است

بربام تو ای یارا چه دامی است که اینسان

مرغ دل ما از قفس سینه پریده است؟

جامی بده زآن دست که دستان تو انگار

ده خوشه سیاره ایست که برتاک رسیده است

خورشید چراغیست کز انگشت تو گل داد

مهتاب ، شعاعی است کز آن دیده دمیده است

صد حقیر عطش کشته بخال لب توست

لبهات لب چشمه روح که گزیده است

لبخند ، نمکدان و لبت ، گشته مشکردان

درهم نمکستان و شکر زار که دیده است؟

رازیست در آن چشم که هیچش نتوان خواند

چون رشته عقلی است که در عشق ندیده است

ای جان جنون مند بگو از چه تباری؟

کز شعله چشمان تو خورشید جهیده است؟

از عارف سر منزل پنجم ، سفر عشق

از هفت گذشته ست و به پنجت نرسیده است

عمری به طلب رفت ، چه باکیست ، که امروز

آن مطلب مطلوب ، طلب را طلبیده است

برعکس شده قصه این غلغله بزار

یوسف گرمی کرده و بازار خریده است

انگشت بگذار زنم بوسه بر آن دست که برآن

خمینی ( ره) رقم لطف کشیده است

بگذار زنم بوسه بر آن دیده که شبها

از شاخه آن باغ،گل خاطر چیده است

ای "هاشمی"ای والی پاکی که "ولی" نیز

 جزامن و امانت ز درت هیچ ندیده است

ای زنده دلی که شیدای تو هرگز

غیر از تب دین و غم مردم تپیده است

ای باغ سپیده که به هر شاخه گل تو

خاری است که درچمش شب پست خلیده است

دشمن به رجز گرچه پلنگ است ولیکن

صیدی است که در گوشه دام تو خزیده است

 تا سجده کند برگل پیشانی تو ، ماه

از قله افلاک براین خاک دمیده است

این قامت عرش است که بر فرش نشسته است

یا فرش، تنش را به دل عرش کشیده است؟

برخاک زده دیرک خود خیمه خورشید

خورشید و گذرگاه زمین؟این چه پدیده است

ای دل به خبر باش رسیدی به سر آب

گم گشت سراب و خبر از آب رسیده است

خوش آمدی ای ابر سخاوت ، دل این خاک

تا حال چنین مزه باران نچشیده است

آنگونه زدی نقش سحر بردل این قوم

کامید به صبح از دل صد شب نبریده است

گه سینه شده در جلو دشمن خونریز

گه در غم آلاله رخان جامه دریده است

چون نخل کریمند و صبورند چو این کوه

کس شکوه ازاین ملّت شکوه ندیده است

یکبار بلی گفت و بلا گو که به صد بار

حرف است همان حرف و همان رای و عقیده

یک نکته بگویم ز جوانمردی "لامرد"

صد بانگ به خوددیده و یکدم نرمیده است

با چه بسراییم زبانحال دل امروز

جز از لب بیتی که سرآغاز قصیده است

ای دل به خبر باش که دلدار رسیده است

وازباغ افق کوکب اقبال دمیده است